تمام راه وجودم پراز استرس بود و بس،حتی،صدای راننده،دوستان بغل دستیم را نمیشنیدم، در خودم غرق بودم، خدایا چه می شود، و باید چه شود، نمیدانم چه کنم تا آرامش یابم فقط نجوایی در گوشم زمزمه می کرد: تو می توانی، اگر بخواهی، آری اینگونه شدکه جرأت پیدا کردم تا…
بیشتر »