در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم. یک روز پیرمردی مراجعه کرد و گفت: فرزندم شهید شده و در اینجاست. با تعجب به سراغ لیست شهدا رفتم. اما هرچه گشتیم مشخصات پسر او نبود. پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش را با خودش ببرد!

من هرچه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان شهدا نداریم بی فایده بود. پیرمرد مرتب اصرار می کرد. یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم. نا خود آگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنان بردم.

شش شهید را دید اما واکنشی نشان نداد. اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد: الله اکبر… این فرزند من است. بعد هم او را در آغوش کشید. پسرش را صدا می کرد. آنقدر زیبا با او در دل می کرد که دل سنگ را هم آب می کرد. اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت! نه پلاک، نه کارت و نه…

پیرمرد همه بقایای پیکر را غرق بوسه کرد. بعد گفت: عزیزان، این پسرمن است. می خواهم او را با خودم به شهرستان ببرم.

از ناله های پیرمرد همه گریه می کردند. از خدا خواستم خودش ما را کمک کند. یکباردیگر با دقت نگاه کردم. در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس و یک کمربند بود. کمربند پر از گِل بود. نا امید نشدم. باید نشانه ای پیدا می کردم. روی لباس هیچ نشانه ای نبود. به سراغ کمربند رفتم. آن را برداشتم و شُستم.

چیز خاصی روی آن نبود. بیشتر دقت کردم. ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد. چهار بار کلمه m کنار هم نوشته شده بود. این معنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود: میرمحمد مصطفی موسوی.

پدرش این نشانه را هم گفته بود. اینکه پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته. با لطف خدا و تلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته. و ما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواده اش بازگشته. پیکر شهید را با گلاب شستیم و در پارچه سفیدی قرار دادیم.

روز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم. اما این پدر از کجا میدانست که فرزندش پیش ماست!!

راوی: عباس مشعل پور- آقای مکی نژاد

منبع:شهیدگمنام: 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالأثر


موضوعات: شهدا
   پنجشنبه 4 شهریور 1395نظر دهید »

زیارتگاه شهید گمنام و پدر
از روستاهای شمالی مازندران آمده بود. روستای ” خانه سر مرز” می خواست مسئول تفحص را ببیند. می گفت: من پسری داشتم که در زمان جنگ مفقود شد.
همیشه منتظر بودم که از او خبری بیاورند. اما…
امروز از شما خواهشی دارم. من هیچکس را ندارم. دوست دارم یک شهید گمنام را در روستای ما دفن کنید تا به یاد پسرم به سر مزار او برم. من پیر هستم و امیدی به زندگی ندارم.
ازخدا خواسته ام قبل از مرگ این آرزوی من برآورده شود. مراسم برگزار شد. پیکر یک شهید گمنام در روستای آنها به خاک سپرده شد. پیرمرد هم خوشحال. انگار پسرش برگشته.
و ما خوشحال که آخرین آرزوی پیرمرد برآورده شده.
قبل از ظهر مراسم به پایان رسید،بعد از نماز ظهر خبر غم انگیزی پخش شد. پیرمرد به جان آفرین تسلیم کرده! او را در کنار شهید گمنام به خاک سپردند.اینجا زیارتگاه آنهاست.


موضوعات: شهدا
   چهارشنبه 25 فروردین 13954 نظر »
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو
مدح

کاربران آنلاین